رهایی
هوالحکیم
زهرا دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج سالهای بود که یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتادکه قیمتش 2500 تومان بود، چقدر دلش اون گردنبند رو میخواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بندو براش بخره. مادرش گفت: خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده، اما بهت میگم که چکار میشه کرد! من این گردنبند رو برات میخرم اما شرط داره: ' وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت میدم و با انجام اون کارها میتونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه میده و این میتونه کمکت کنه.' زهرا قبول کرد. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام میداد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه میده. بزودی زهرا همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه. وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت. همه جا اونو به گردنش میانداخت؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون میرفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز میکرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه! زهرا پدر خیلی دوست داشتنی داشت. هر شب که زهرا به رختخواب میرفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش مینشست و داستان دلخواه زهرا رو براش میخوند. یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدر زهرا گفت:
- زهرا ! تو منو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! تو میدونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
- نه پدر، اون رو نه! اما میتونم عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه، میتونی تو مهمونیهای چای دعوتش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، اشکالی نداره.
پدر گونههاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت: 'شب بخیر کوچولوی من.'
هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان از زهرا پرسید:
- زهرا ! تو منو دوست داری؟
اوه، البته پدر! تو میدونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما میتونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و میتونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، اشکالی نداره!
و دوباره گونههاش رو بوسید و گفت: 'خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی.'
چند روز بعد، وقتی پدر زهرا اومد تا براش داستان بخونه، دید که زهرا روی تخت نشسته و لباش داره میلرزه.
زهرا گفت: ' پدر، بیا اینجا.' ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد.
پدر با یک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگهاش، از جیبش یه جعبه مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود. پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود. او منتظر بود تا هر وقت زهرا از اون گردن بند بدلی صرف نظر کرد، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده!
خب! این مسأله دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام میده. او منتظر میمونه تا ما از چیزهای بیارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعیش رو به ما هدیه بده. به نظرت خدا مهربون نیست؟!
این مسأله باعث شد تا درباره چیزهایی که بهشون چسبیده بودیم بیشتر فکر کنیم. باعث شد، یاد چیزهایی بیفتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای اونها، هزار چیز بهتر رو به ما داده. یاد مسایلی افتادیم که یه زمانی محکم بهشون چسبیده بودیم و حاضر نبودیم رهاشون کنیم، اما وقتی اونها رو خواسته یا ناخواسته رها کردیم خداوند چیز خیلی بهتر رو بهمون داد که دنیامون رو تغییر داد. شما هم حتما امتحان کنید.
ممنون از لطفتون
راستی آهنگ وبلاگتون چه قدر دوست داشتنی است...
چه قدر...