میهمان

میهمان

ما در این دنیا چند روزی میهمان هستیم ، چه خوب است فرصت را غنیمت بشماریم و در راه او گام بر داریم .
... میهمان ...

بایگانی
میهمان

ساخت کد آهنگ

۳ مطلب در اسفند ۱۳۸۹ ثبت شده است

سلام رفقا

ایام سفر امسال راهیان نور هم نزدیکه و هر چقدر به آخر سال نزدیک می شیم حالم دگرگونتر میشه .

یاد گذشته ...

خاطرات سفرهای سالهای قبل ...

حسرت روزهای خوبی که داشتیم برام سخت شده ...

اگر هر کاری که تو مسجد انجام دادم با نیت دیگه ای بود , اما این کاروان و به خاطر دلم میبردم تا شاید یه گوشه ای از آلودگی هام پاک بشه ...

خدا عاقبت ما رو با شهادت ختم به خیر کنه از خدا می خوام به حق آقا علی بن موسی الرضا , امسال هم ما رو با کاروان نور رهسپار کنه .

یادش بخیر...


۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۸۹ ، ۲۰:۴۸
وحید


شهری بود که تمام اهالی‌اش دزد بودند. شب‌ها پس از صرف شام، هرکس با یک دسته کلید بزرگ، فانوسی را بر می‌داشت و برای دستبرد زدن به خانه‌یِ یک همسایه، از خانه بیرون می‌زد و حوالی سحر با دست پر به خانه‌ی خودش بر می‌گشت، که آن‌را هم دزد زده بود. به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.

روزی، چطورش را نمی‌دانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شب‌ها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان.

دزدها می‌آمدند؛ چراغ خانه را روشن می‌دیدند و راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند

اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه می‌ماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین می‌گذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.

بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون می‌زد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دست به دزدی نمی‌زد. آخر او فردی درستکاری بود و نمی‌شد کاریش کرد. می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدت‌ها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است.

در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکلی این نبود. چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد.

به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آن‌هایی که شب‌های بیشتری خانه‌شان را دزد نمی‌زد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند.

به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالی‌شان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شب‌ها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند.. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته‌تر می‌کرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.

به تدریج، آن‌هایی که وضع‌ِشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوچه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته می‌کشد و به این فکر افتادند که "چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شب‌ها به جای ما هم بروند دزدی". قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت‌های هر طرف را هم مشخص کردند: آن‌ها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید و آن دیگری هم از ... . اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند.

عده‌ای هم آن‌قدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند. فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندان‌ها ساخته شد.

به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمی‌آوردند. صحبت‌ها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند.

تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم برای چه به آن شهر آمد و کمی بعد هم از گرسنگی مرد.


شاه گوش میکند؛ ایتالو کالوینو؛ فرزاد همتی - محمدرضا فرزاد؛ انتشارات مروارید؛ 1382

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۸۹ ، ۱۷:۱۶
وحید

 میلاد ختم المرسلین و امام جعفر صادق  (ع) مبارک باد


خواست ختم انبیا از کردگار

گفت: کار امّتم با من گذار

تا نیابد اطّلاعی هیچ کس

برگناه امّت من یک نَفَس

حق تعالی گفتش – ای صدر کبار –

گر ببینی آن گناه بی‌شمار

تو نیاری تاب آن، حیران شوی

شرم داری وز میان پنهان شوی

چون بگشتی از گرامی‌تر کسی

پُر گنه هستند از امّت بسی

تو نیاری تاب چندانی گناه

امّت خود را رها کن با اِله

گر تو می‌خواهی که کس را در جهان

از گناه اُمّتت نبْود نشان

من چنان می‌خواهم – ای عالی گهر –

کز گنه‌شان، هم تو را نبْود خبر

تو مَنه پا در میان، رو بر کنار

کار امّت، روز و شب، با من گذار

کار امّت، چون نه کار مصطفاست

کی شود این کار، از حکم تو راست؟

هان مکن حکم و زبانْ کوتاه کن

بی تعصّب باش و عزم راه کن

آنچه ایشان کرده‌اند، آن پیش گیر

در سلامت، رو طریق خویش گیر.


منطق الطیر، عطار نیشابوری، تصحیح: محمّد جواد مشکور، تهران: الهام، 1384، ص 113.
۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۸۹ ، ۰۷:۵۳
وحید