میهمان

میهمان

ما در این دنیا چند روزی میهمان هستیم ، چه خوب است فرصت را غنیمت بشماریم و در راه او گام بر داریم .
... میهمان ...

بایگانی
میهمان

ساخت کد آهنگ

۵ مطلب در آبان ۱۳۸۹ ثبت شده است

یا ثامن الائمه ادرکنی

 

غلام کوی تو بودم کنون اسیر و غمینم

                                     کبوتری پر غصه ، شکسته بال و جبینم

شکستن پر و بالم ، بد است برای تو مولا

                              ببین تو اشک دو چشمم ، بخر دوباره حریمم

 

سلام

روز عرفه توفیق شد به زیارت شاه خراسان رفتم .

الحمدلله برای دعای عرفه امام حسین (ع) تو حرم مولا بودم .

جمعیت زیادی اومده بود به طوری که واقعا راه رفتن تو حرم سخت شده بود .

 شیخ حسین انصاریان دعا رو میخوند و عشاق اباعبدلله می سوختند و گریه میکردند و واقعا حال و هوای بسیار معنوی و خوبی بود .

جای همتون خالی بود انشاءالله توفیق بشه همچنین روزی تو صحرای عرفات باشیم و در کنار گریه کن واقعی امام حسین(ع) ، مهدی زهرا (عج) دعای عرفه و بخونیم .   

پی نوشت :

شعر صدر الذکر از دوست عزیزم ، مدیر وبلاگ کبوتر حرم آسدعلیرضا بود.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۸۹ ، ۱۵:۲۱
وحید
«واقعاً نمی‌دونم که چرا از جنگ تا اینجا رسیدم. ولی خدا را شاهد می‌گیرم که هیچ روزی نیست که از واماندگی از این کاروان غبطه و حسرت نخورم و قطعاً گیر در خودمه،ازخدا می‌خوام به حق حضرت فاطمه(س) من دوست داشتم در نیروی هوایی شهید بشم ولی در نیروی زمینی دوران شهادت ما فرا برسد و از خدا فقط همین رو می‌خوام،اگه که کاری کردم، رزمنده‌ای بودم، اگرم گناهکار هستم به خاطر دوستان شهیدم خدا ما رو ببخشه و ما شرمنده نشیم و سرافکنده نباشیم، نمی‌خوام غیر از شهادت به اون دنیا وارد بشم».

سلام بر رفقای خوب و عزیزم به خصوص دوستان کاظمینی
ایام شهادت شهدای عرفه , گلهای آسمانی , حاج احمد کاظمی و یاران با وفاش نزدیکه , چند روز پیش خواب حاج احمد و دیدم مثل همیشه با اون خنده های قشنگش ازم استقبال کرد , چند بار بوسیدمش و باهاش صحبت کردم . یاد اون زمانهایی افتادم که وقتی فرمانده نیرو هوایی سپاه بود پیشش می رفتم که چقدر با صفا و دوست داشتنی بود .

به هرحال حاج احمد رفت و به آرزوش رسید و ما هنوز اندر خم پس کوچه ایم .
هنوز نفهمیدیم که زمان زود میگذره و باید کاری برای خودمون کنیم.
هنوز نفهمیدیم باید گذاشت و گذشت .
هنوز پی بازیهای کودکانه ایم و دنبال حواشی های به ظاهر خداجویانه و معنوی.
قصد جسارت به کسی و ندارم و از باب تذکر به خودم میگم اما میبینم ؛ هنوز بعضی از دوستان با رفتارهاشون و با کامنتهاشون معلومه که نمیخوان حقیقت ها رو دریابند و متاسفانه در خوابند و جای تاسف داره .
هنوز بعضی از دوستان ادامه اشتباه و برای خودشون افتخار میدونند و ...
به امید روزی که رفقا در کنار هم مثل برادر در جهت اعتلای نظام حرکت کنند .
یاعلی
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۸۹ ، ۲۰:۴۸
وحید

          هوالحکیم

 



زهرا دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله‌ای بود که یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتادکه قیمتش 2500 تومان بود، چقدر دلش اون گردنبند رو می‌خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بندو براش بخره. مادرش گفت: خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده، اما بهت میگم که چکار می‌شه کرد! من این گردنبند رو برات می‌خرم اما شرط داره: ' وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می‌دم و با انجام اون کارها می‌تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می‌ده و این می‌تونه کمکت کنه.' زهرا قبول کرد. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام می‌داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه می‌ده. بزودی زهرا همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه. وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت. همه جا اونو به گردنش می‌انداخت؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می‌رفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز می‌کرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه! زهرا پدر خیلی دوست داشتنی داشت. هر شب که زهرا به رختخواب می‌رفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می‌نشست و داستان دلخواه زهرا رو براش می‌خوند. یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدر زهرا گفت:

- زهرا ! تو منو دوست داری؟

- اوه، البته پدر! تو می‌دونی که عاشقتم.

- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!

- نه پدر، اون رو نه! اما می‌تونم عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه، می‌تونی تو مهمونی‌های چای دعوتش کنی، قبوله؟

- نه عزیزم، اشکالی نداره.

پدر گونه‌هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت: 'شب بخیر کوچولوی من.'

هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان از زهرا پرسید:

- زهرا ! تو منو دوست داری؟

اوه، البته پدر! تو می‌دونی که عاشقتم.

- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!

- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می‌تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می‌تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟

- نه عزیزم، باشه، اشکالی نداره!

و دوباره گونه‌هاش رو بوسید و گفت: 'خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی.'

چند روز بعد، وقتی پدر زهرا اومد تا براش داستان بخونه، دید که زهرا روی تخت نشسته و لباش داره می‌لرزه.

زهرا گفت: ' پدر، بیا اینجا.' ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد.

پدر با یک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه‌اش، از جیبش یه جعبه مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود. پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود. او منتظر بود تا هر وقت زهرا از اون گردن بند بدلی صرف نظر کرد، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده!

خب! این مسأله دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام می‌ده. او منتظر می‌مونه تا ما از چیزهای بی‌ارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعیش رو به ما هدیه بده. به نظرت خدا مهربون نیست؟!

این مسأله باعث شد تا درباره چیزهایی که بهشون چسبیده بودیم بیشتر فکر کنیم. باعث شد، یاد چیزهایی بیفتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای اونها، هزار چیز بهتر رو به ما داده. یاد مسایلی افتادیم که یه زمانی محکم بهشون چسبیده بودیم و حاضر نبودیم رهاشون کنیم، اما وقتی اونها رو خواسته یا ناخواسته رها کردیم خداوند چیز خیلی بهتر رو بهمون داد که دنیامون رو تغییر داد. شما هم حتما امتحان کنید.

۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۸۹ ، ۱۳:۴۹
وحید

هوالمحبوب


آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند. 

او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد. آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود:

« من آدم تاثیرگذارى هستم.»

سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت. آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند. یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت:

ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید. مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند. رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند. 
رییس گفت: البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رییسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:

لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید. 

مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می‌گذارد.

آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ ساله‌اش نشست و به او گفت:

امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من دردفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانى آبى به من داد. 

می‌توانى تصور کنی؟

او فکر می‌کند که من یک نابغه هستم!

او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام چسباند که روى آن نوشته شده بود:

«من آدم تاثیرگذارى هستم.»

سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانى کنم. 

مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم. من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم. امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى. 

تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آن گاه روبان آبى را به پسرش داد. 

پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت:

« پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مراببخشید.» 
من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است..
  پدرش از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد. فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر برروى او تاثیرگذار بوده‌اند. 
مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزى شغلى کمک کرد... یکى از آن‌ها پسر رییسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگى او تاثیرگذار بوده‌اند.
 

و به علاوه، بچه‌هاى کلاس ، درس با ارزشى آموختند:

« انسان در هر شرایط و وضعیتى می‌تواند تاثیرگذار باشد. »

همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشته‌اند قدردانی کنید. 

یادتان نرود که روبان آبی را از طریق ایمیل هم می‌توان فرستاد!

من این روبان آبی را همراه با این روایت به همه کسانی که روی زندگیم تاثیر گذاشتند و با مهربانی درس های بزرگ زندگی را به من دادند تقدیم می کنم.

پیشنهاد می کنم شما هم همین کار رو بکنید .

۳۹۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۸۹ ، ۱۸:۵۹
وحید

      هوالغفور الرحیم


به کششهای درونی‌ات فکر کرده ای؟ این که اگر مهار نشود به سقوط می‌کشاندت!

به دلت فکر کرده‌ای که هم می‌تواند جلوه‌گاه معرفت و محبت خدا باشد و هم پایگاه ابلیس

به این فکر کرده‌ای که اگر قلعه دلت به تصرف شیطان در آید، خواسته‌هایش مهار ناپذیر است

       هر آنچه دیده بیند دل کند یاد ...

بعضیها امیر نفس‌اند و بعضیها اسیر نفس!

آن که امیر نفس است، عنان خود به دست این نفس سیری ناپذیر نمی‌دهد و آن که اسیر نفس...

... به شیطان سواری می‌دهد.

پس رحمت خدا بر کسی که خود را از شهوات برهاند و هوای نفس خود را مهار کند

        فَرَحِمَ اللهُ امرَءا نَزَعَ عَن شَهوَته وَ قَمَعَ هَوی نَفسه

 

و این نفس دشمن خانگی توست، دشمن داخلی ...

اما دربان دلت که باشی، حتی این دشمن داخلی هم ناتوان می‌ماند.

و تو هر کجا که باشی در محضر خدایی.

        إحذَر اَن یَراکَ اللهُ عِندَ مَعصیَته وَ یَفقِدَکَ عَندَ طَاعَته فَتَکونَ مِنَ الخَاسرین

 

پس بپرهیز از این دشمن خانگی، که خدا پیوسته مراقب و ناظر اعمال است و هیچ جای خلوت

و دور از قلمرو دید و علم او نیست!

                                                   وَ هُوَ مَعَکُم آینَ مَا کُنتُم

 

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۸۹ ، ۲۰:۲۹
وحید