میهمان

میهمان

ما در این دنیا چند روزی میهمان هستیم ، چه خوب است فرصت را غنیمت بشماریم و در راه او گام بر داریم .
... میهمان ...

بایگانی
میهمان

ساخت کد آهنگ

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «راهیان نور» ثبت شده است

امروز فقط برای تو می نویسم
برای تو که از همه به من نزدیکتری و بهتر از همه از دلم خبر داری .
برای تو که از روز اول ، لطفت ....
و خودت میدانی این سالها بر من چه گذشت!!!!

از دردهای همیشگی
از نگاه های متفاوت
از با پر رویی در صحنه موندن
از دنیایی که نفس کشیدن درش سخت شده
از حرفهایی که تو سینه موند
از پژمردگی این روزهام
و از ...

برای تو که انگار میخواهی یک جوری آرامم کنی و شاید دلم را بدست بیاوری
اما ...
اما این روزها ، لطفت ، بیشتر و بیشتر در زندگیم رخ عیان کرده
انگار قرار است ، روزها را روز به روز بر من سختتر کنی
انگار قرار است حرفهای بیشتری بشنوم
انگار قرار نیست کسی بفهمد که چه میگویم
انگار نمیشود که نمیشود که نمیشود
و این چه امتحانیست که آخِرش پیدا نیست ...
باشه
اما قرار ما چیز دیگری بود ...

 *********************

 پی نوشت :

- این پست و فقط خودم میدونم و خدا ، و هیچکسی نمیدونه من چی گفتم ، چون احتمالا هرکسی یه تفسیری میکنه ...
- چند وقتیه در فشارهای مختلف روحی و جسمی هستم و از دیروز خیلی احساس پژمردگی میکنم...
- فردا ان شاء الله اگر دعوت بشم میرم جایی که دلم آروم میگیره ، میرم راهیان نور ... این چند روز با خودم خیلی حرف زدم ، میگفتم تو نوزده سال گذشته برای چی رفتی و امسال با چه نیتی میری؟
با خودم می گفتم : من راه و گم کردم و قرار نبود به اینجا برسم ...
- سال 93با تمام فراز و نشیبهاش رو به پایانه ، با خاطرات خوب و بد در فضای حقیقی و مجازی .
- امروز در آخرین جلسه کاری پایان سال 93 ، وقتی دعای یا مقلب القلوب و خوندن ، عجیب بهم ریختم و اشک تو چشام جمع شد ، وقتی این دعا خونده میشه ، میخواد فصلی جدید در بودنمون رقم بخوره و من نمیدونم قراره احوالاتم در فصل جدید چگونه باشه .
- حلالمون کنید و لحظه تحویل سال ، دعا کنید من هم مشمول حول حالنا بشم .

یا فاطمه الزهرا(سلام الله علیها) یا امام رضا (علیه السلام)

۲۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۰۷
وحید

قصه عشق ما را باید با غروب بود تا دانست ، و با هوای ابری پاییز و با مرغی که به ناچار پشت میله های بی احساس قفس نغمه سرایی می کند.
ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و پروانه بایستی شنید و با لبخندهایی پیوند خورده با اشک، در آه سوزان شنهای داغ دیده ...
باز دلم هوای شلمچه کرده...

باز از فرسنگها راه، بوی عطر خاکریزهایش مستم می کند...
باور کنید دیگر خسته شده ام، باید بیایم نفسی بگیرم و با شهر بسازم...
همین که می آیم آرام آرام با زندگی روزمره دست اخوت بدهم، نمی دانم چه می شود که درست هنگام هنگامه، آنجا که می روم تا فتحی دیگر در بودنم را رقم بزنم، به سراغم می آیید و...

خدایا چاره ای ... درمانی ... راهی ...
خوب می دانم که یک بیابان و چند خاکریز و یک غروب نمی تواند اینچنین هستی ام را به بازی بگیرد که بیابان بسیار است و خاکریز مشتی خاک و غروب کالایی که همه جا یافت می شود ... آری!

آری! آنچه عنان وجودم را به دست گرفته، روح های مطهر بلندی است که از مشتی خاک، شلمچه ساخته اند...
فدای آن ستونی که نیمه های شب پیچ و خم خاکریزها را به آرامش حرکت ابرها طی می کرد...
فدای آن اشکی که در پرتو منورهای عشق با لبخند، عقد اخوت می خواند...

ای شهیدان! گمان می کردیم گذشت زمان، هوای سرزمین پاکتان را از ذهنمان خواهد زدود اما داغ فراق شما روز به روز بیشتر هوایی مان می کند

پی نوشت:

یه مدته با تمام مشغله های کاری که آخر سال بیشتر هم شده با رفقا پیگیر سفر عشق هستیم
همون سفری که دلم پر میکشه براش، وقتی به ماههای پایانی سال میرسیم حالم عجیب دگرگون میشه و اصلا پای موندن ندارم
این ایام به سختی تو محل کار بودم و مثل پرنده ای بودم که تو قفس زندانیش کردن داشتم فکر میکردم اگر یه سالی نتونم سال تحویل مناطق جنوب باشم چه حالی بهم دست میده
دعا کنید امسال هم دعوت بشم

۳۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۳۵
وحید