میهمان

میهمان

ما در این دنیا چند روزی میهمان هستیم ، چه خوب است فرصت را غنیمت بشماریم و در راه او گام بر داریم .
... میهمان ...

بایگانی
میهمان

ساخت کد آهنگ

۱۷ مطلب با موضوع «فرهنگی» ثبت شده است


ابوتراب را گفتند: یا علی ما فعلت حتی تصیر علیا؟
چه کردی که "علی" شدی؟
حضرت فرمودند: انی کنت بوابا لقلبی.

نگهبان دلـ♡ــم بودم!


پی نوشت:

- ولادت امیرالمومنین(علیه السلام) و روز پدر رو خدمت همه رفقا و دوستان بزرگوارم تبریک میگم.
- از علی(علیه السلام) نوشتن، از کسی که تمام خزائن عالم به دستشون هست خیلی سخته؛ من ِ کوچیک و بیچاره کجا و نوشتن از مولا کجا؟
- از خدا میخوام روز به روز محبت آقا رو تو دلمون بیشتر کنه و ما رو در بهشتش با امیرالمومنین و مادر همه ی خوبیها محشور کنه.
- بعضی از رفقا قراره معتکف بشن و چه سفر ِ زیباییه این اعتکاف ... رنگها تغییر میکنه و دلها قشنگ میشه، از همه ی عزیزانی که به این سفر معنوی میرن خواهش میکنم برای من ِ رو سیاه خیلی دعا کنند.
- و در آخر:

تمام لذت عمرم همینه                  که مولایم امیرالمومنینه

۳۶ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۱۵
وحید

ای کاش دروغ بود... اما
 بالا برویم
پایین بیاییم
                 قصه ی کوتاه عمر تو
                                            راست است...
 ...................
روزت مبارک

۳۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۰۰
وحید

قصه عشق ما را باید با غروب بود تا دانست ، و با هوای ابری پاییز و با مرغی که به ناچار پشت میله های بی احساس قفس نغمه سرایی می کند.
ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و پروانه بایستی شنید و با لبخندهایی پیوند خورده با اشک، در آه سوزان شنهای داغ دیده ...
باز دلم هوای شلمچه کرده...

باز از فرسنگها راه، بوی عطر خاکریزهایش مستم می کند...
باور کنید دیگر خسته شده ام، باید بیایم نفسی بگیرم و با شهر بسازم...
همین که می آیم آرام آرام با زندگی روزمره دست اخوت بدهم، نمی دانم چه می شود که درست هنگام هنگامه، آنجا که می روم تا فتحی دیگر در بودنم را رقم بزنم، به سراغم می آیید و...

خدایا چاره ای ... درمانی ... راهی ...
خوب می دانم که یک بیابان و چند خاکریز و یک غروب نمی تواند اینچنین هستی ام را به بازی بگیرد که بیابان بسیار است و خاکریز مشتی خاک و غروب کالایی که همه جا یافت می شود ... آری!

آری! آنچه عنان وجودم را به دست گرفته، روح های مطهر بلندی است که از مشتی خاک، شلمچه ساخته اند...
فدای آن ستونی که نیمه های شب پیچ و خم خاکریزها را به آرامش حرکت ابرها طی می کرد...
فدای آن اشکی که در پرتو منورهای عشق با لبخند، عقد اخوت می خواند...

ای شهیدان! گمان می کردیم گذشت زمان، هوای سرزمین پاکتان را از ذهنمان خواهد زدود اما داغ فراق شما روز به روز بیشتر هوایی مان می کند

پی نوشت:

یه مدته با تمام مشغله های کاری که آخر سال بیشتر هم شده با رفقا پیگیر سفر عشق هستیم
همون سفری که دلم پر میکشه براش، وقتی به ماههای پایانی سال میرسیم حالم عجیب دگرگون میشه و اصلا پای موندن ندارم
این ایام به سختی تو محل کار بودم و مثل پرنده ای بودم که تو قفس زندانیش کردن داشتم فکر میکردم اگر یه سالی نتونم سال تحویل مناطق جنوب باشم چه حالی بهم دست میده
دعا کنید امسال هم دعوت بشم

۳۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۳۵
وحید

خوشا روزی که گرم جنگ بودیم 

میان رنگها بی رنگ بودیم 

دل هرکس شهادت را طلب داشت 

حدیث عشق و مستی را به لب داشت 

خوشا تنهایی شبهای سنگر

که دل بود و تمنا بود و دلبر

پی نوشت :

هفته دفاع مقدس گرامی باد

۳۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۳ ، ۱۵:۲۴
وحید

بعد از فرمایشات مقام معظم رهبری (حفظه الله) که فکر کنم حدود 11 مرتبه در مورد موضوع بسیار مهم جمعیت و متاسفانه کاهش رشد جمعیت در کشور فرمایش داشتند تصمیم گرفتیم جشنواره ای برای اولین بار در کشور با عنوان " ایران جوان بمان "  پیرامون بحران پیری و مشکلات جمعیتی برگزار کنیم .

این جشنواره با موضوعات و بخشهای مختلف برگزار میشه که در ادامه مطلب بهش اشاره میکنم. امیدوارم همه دوستان و دلسوزان دین و کشور در این زمینه فعالیت کنند و علاوه بر انعکاس در سایتها و وبلاگهای شخصی ، از تمامی ظرفیت ها برای انعکاس این مقوله مهم استفاده کنند .

۴۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۲۰
وحید

چند روز پیش سالگرد حاج آقا بود و من بعلت سفر ، مشغلات کاری و ... نتونستم از ایشون بنویسم . آیت الله سیبیویه از خوبای بی ادعایی بودند که در محل ما زندگی می کردند و خداوند توفیق ِ استفاده از ایشون و هر چند کم بهم عنایت کرد .

نوشتن از احوالات ایشون ساده نیست و از من ناچیز برنمیاد ، برای همین به پخش کلیپی از ایشون بسنده میکنم

پی نوشت :

- دهه کرامت و تبریک عرض میکنم

- چند وقتیه با رفقا در حال تدارک جشنواره ای در خصوص رشد جمعیت با عنوان " ایران جوان بمان " هستیم که وقت زیادی و ازمون گرفته که ان شاء الله بزودی در خصوصش مینویسم .

۴۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۱۵
وحید

                                                                                                                                                                                                                                                                         

حرفی برای گفتن ندارم ...

فقط راهپیمایی روز قدس و فراموش نکنید .

۶۲ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۲۵
وحید

ریّان بن صلت –ظاهراً خادم امام رضا علیه السلام بوده- می گوید:

می خواستم از خراسان برگردم به عراق

رفتم که با امام رضا علیه السلام خداحافظی کنم.

توی راه با خودم گفتم یادم باشد بعد از خداحافظی، یکی از لباس های امام را از ایشان بگیرم که کفنم باشد.

باز با خودم گفتم یادم باشد از آقاچند درهم از مال شخصی خودش را بخواهم که تبرک باشد و با آن ها برای دخترهایم انگشتر بسازم

پیش امام رسیدم

از فکر جدایی با امام و شدت دلتنگی گریه کردم و اصلاً کارهای دیگر را یادم رفت.

بیرون آمدم.

امام صدایم زد: ریّان برگرد!

برگشتم

فرمود : دوست داری یک مقدار از درهم های خودم را بدهم تا برای دخترهایت انگشتر بسازی؟

دلت می خواهد یکی از پیراهن هایم را بدهم که هر وقت از دنیا رفتی ، با آن کفنت کنند؟....

************************************

ر.ک: منتهی الآمال/ج2/باب دهم/فصل سوم/گفتار پنجم

پی نوشت :

امروز با خودم می گفتم :

چقدر خوبه

که از حرفهای دلم با خبری...

" امـــام حاضـــــرم "

- مشغولیتهای کاری و غیره باعث شده که کمتر بتونم تو این محیط حضور پیدا کنم

- دعامون کنید

۴۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۳ ، ۱۶:۱۵
وحید

وقتی خورشید رفته بود ما نبودیم ؛

ولی وقتی برگشت ما هم بودیم و بی آنکه ببینیمش ما را عاشق و شیفته ی خودش کرده بود .

صادقانه بگویم که تصور و تصویر محبت بین امام و بچه های امام که فرسنگ ها از او دور بودند ، خیلی سخت است .

فقط باید دوستدار و عاشق امام باشی تا بفهمی این محبت چطوری به وجود آمد و برای همیشه ماندگار شد .

و نوشتن این اثر یک جور ابراز عشق بود به کسی که عاشقانه دوستش می داشتم ؛ آن خورشیدی که شعاع نورش ، فاصله ها را در نوردید و در دورترین جای ممکن ، به دل ها تابید تا آن ها را برای قیام بزرگ جهانی زنده کند .

باری ، عشق او عشقی است ادامه دار که از نسلی به نسل دیگر منتقل می شود و این گونه است که امام برای همیشه در دل های فرزندانش زنده می ماند .

" مقدمه کتاب بازگشت خورشید ، مجید محبوبی _ فیروزه سادات امیرمالایی"

پی نوشت :

_ نمیدونم چرا افرادی که امام و خوب درک کردند ، وقتی میخوان از امام حرف بزنند و بنویسند یه جور خاص میگن و مینویسند ، انگار میخوان در مورد معشوقشون حرف بزنند .

_ امام دانشجوهایی داشتند که حتی یک لحظه ایشون و از نزدیک ندیدند اما شاگرد اولهای کلاس امام شدند .

_ عمق نفوذ کلام امام انقدر بود که به دل مردم روستایی مرزنشین هم ورود میکرد و در دل عشاقش غوغا ...

_  من فقط این و فهمیدم که :

"عشق به خمینی عشق به همه خوبیهاست"

۶۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۲۹
وحید


مراقب باش چشم هایت ، توی چشم های پسر فاطمه نیفتد

و زندگی ات را کن

.

.

.

.

از خیمه ی امام که برگشت دیگر آن زهیر سابق نبود...



پی نوشت:

- اعیاد شعبانیه رو خدمت عزیزان تبریک میگم

- این روزا بخاطر شرایط کاری سرم بسیار شلوغه و کمتر به این کلبه دلتنگی هام سر میزنم، در اولین فرصت به وبلاگ شما عزیزان سر خواهم زد...

- بعضی از عزیزان مشکلات و حاجاتی دارن و گاهی به این بنده حقیر اعتماد میکنن..... بعضی وقتها با تمام مشکلات ِخودم، فقط غصه میخورم و برای گشایش کارشون دعا میکنم....

- ایام خوب و مبارکی رو میگذرونیم... از خدا میخوام به حق میوه های دل رسول الله صلوات الله علیه این روزا همه ی عزیزان به حاجات دلشون برسن و کربلایی بشن ... 

- بعد از آخرین سفری که توفیق شد ، دیگه حرمش نرفتم و برای رفتن به حرمش یه مطلبی بین من و آقا هست ...

- این روزها برای حالِ دل ِ منم دعا کنید 

۳۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۳۱
وحید

ابوبصیر می گوید همسایه ای داشتم که مرید سلطان بود و برای خودش مال و منالی به هم زده بود.

مجلس عیش و نوش راه می انداخت و زن های آوازخوان را دور خودش جمع می کرد و شراب می خورد

از دست او در اذیت بودم

بارها به خودش شکایت کردم اما فایده ای نداشت

یک بار که خیلی پافشاری کردم به من گفت: فلانی! من آدم بیچاره ای هستم . به گناه مبتلا شده ام اما تو مثل من آلوده نیستی

حالِ مرا به رفیقت –امام صادق علیه السلام- بگو ؛ بلکه خدا مرا هم نجات داد

حرفش روی من اثر گذاشت.دلم برایش سوخت

یک بار که در مدینه خدمت امام صادق (علیه السلام) رسیدم حال و روز همسایه ام را تعریف کردم

امام (علیه السلام) فرمود: وقتی برگشتی کوفه ، همسایه ات پیش تو می آید. از قول من به او بگو "جعفربن محمد" برایت پیغام داده که تو کارهایت را کنار بگذار من هم از طرف خدا بهشت را برایت ضمانت می کنم

به کوفه که برگشتم او باعده ای دیگر به دیدنم آمدند

او را پیش خودم نگه داشتم تا همه رفتند

گفتم فلانی! پیش امام صادق (علیه السلام) یاد تو کردم

آقا فرمود: وقتی به کوفه برگشتی همسایه ات پیش تو می آید از طرف من به او بگو که جعفر بن محمد می گوید تو کارهایت را کنار بگذار من هم از طرف خدا بهشت را برایت ضمانت می کنم

این جمله را که گفتم گریه کرد

گفت تو را به خدا این ها را امام صادق به تو گفت؟

قسم خوردم که این حرف ها را امام خودش فرموده

گفت تو کار خودت را کردی باقی اش با من و رفت

چند روزی گذشت تا این که همسایه ام یک نفر را فرستاد سراغ من 

وقتی به خانه اش رسیدم دیدم پشت در خانه نشسته و لباس ندارد

گفت: ابوبصیر ؛ به خدا دیگر هیچ چیز توی خانه برایم باقی نمانده . همه ی اموالم را به صاحبانش برگرداندم. حالا حال و روزم این است که می بینی

ابوبصیر می گوید پیش رفقا رفتم و برایش لباس تهیه کردم 

چند روز دیگر دوباره یک نفر را فرستاد و گفت مریضم

به عیادتش رفتم و یک سره برای مداوایش در رفت و آمد بودم تا این که به حالت احتضار درآمد

کنارش نشسته بودم. گاهی از هوش می رفت و دوباره به هوش می آمد.

آخرین بار که به هوش آمد گفت ابوبصیر! رفیقت به وعده اش وفا کرد

و جان داد ...

ابوبصیر می گوید بعد از موسم حج، خدمت امام صادق (علیه السلام ) رسیدم

اجازه خواستم که وارد شوم

هنوز هیچ حرفی نزده بودم

یک پایم بیرون در بود و یک پایم داخل اتاق که حضرت فرمود:

ابوبصیر! ما به وعده ی مان با رفیقت وفا کردیم ...

......................................

- اصول کافی/کتاب الحجة/باب مولد أبی عبدالله جعفربن محمد علیهماالسلام/حدیث پنجم

۳۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۳۰
وحید

نقل است در وسط یکی از جنگ ها که حضرت داشت با دشمن می جنگید، یکی از دشمنان به او گفت:

«... یَا ابْنَ أَبِی طَالِبٍ هَبْنِی سَیْفَکَ ...» «یا علی، شمشیرت را به من ببخش!» در همان وقت، حضرت شمشیرش را به او تعارف کرد. او هم شمشیر را گرفت و حضرت بی شمشیر ماند.

آن مرد تعجّب کرد و گفت: برای چه در بحبوحة جنگ شمشیرت را به من دادی؟
حضرت فرمود: محال است ما درخواست کسی را رد کنیم.
آن مرد از این رفتار امیرالمؤمنین (علیه السّلام) حیرت زده شد. از اسب پایین آمد و رکاب مرکب حضرت را گرفت و گفت: عجب دین خوب و اخلاق نیکی داری! مرا مسلمان کن! من اصلاً برای چه با تو می جنگم؟!

                                                                                                                      "بحار الأنوار / ج 41 / ص 6 "

- ولادت امیرالمومنین و خدمت همه بزرگواران تبریک عرض می کنم

- از علی (ع) نوشتن ، از کسی که تمام خزائن عالم بدستشه خیلی سخته و من ِ کوچیک و بیچاره کجا و نوشتن از مولا کجا؟

- از خدا میخوام روز به روز محبت آقا رو تو دلمون بیشتر و ما رو در بهشتش با محبوبمون محشور کنه .

- یه سری از رفقا هم قراره معتکف بشن و چه سفر ِ زیباییه این اعتکاف ... رنگها تغییر میکنه و دلها قشنگ میشه ، از همه ی عزیزانی که به این سفر معنوی میرن التماس دعا دارم .

- و در آخر :

تمام لذت عمرم همینه                  که مولایم امیرالمومنینه

۳۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۰۷
وحید

مَالِی وَقَفتُ عَلَى القُبُورِ مُسَلِّماً            قَبرَ الحَبِیبِ فَلَم یَرُدَّ جَوَابِی‏

أَ حَبـِیـبُ مَا لَـکَ لَا تَـرُدُّ جَـوَابَـنَا             أَنَسِیتَ بَعدِی خُلَّةَ الأَحبَاب

محبوب من سلام

چه شده که مرا گریان میبینی

اما جواب سلامم را نمی دهی ...

نکند محبت دوستان

دلت را خسته کرده !!!!

..................

جوابم را نمی دهی ؟؟؟؟؟

                                                                                   

                                                             از عاشقانه های امیرالمومنین بر مزار تمام هستی اش ... 

********************************************************************

مرا چه شده که بر خاک عزیزان، گریان می گذرم و بر تربت محبوب سلام می دهم اما جوابم نمی گوید؟

ای تربت محبوب چه شده که پاسخ این خواننده را نمیدهی؟ نکند محبت دوستان بر دلت خستگی آورده.

زندگانى حضرت زهرا (ترجمه ج43 بحارالانوار) ،ص237

۴۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۳۳
وحید

گریه میکنم

و از این میترسم

که بی تو

زیاد زنده بمانم

.

.

.

.

لا خیر بعدک فی الحیاة و إنما...أبکی مخافة أن تطول حیاتی ...

از عاشقانه های امیرالمومنین بر مزار هستی اش ...

بحارالانوار ج 43 ص 213

۱۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۱۲
وحید

چند روزه ، یاد آن جوانی هستم که عاشق پیامبر شده بود...

باید هر روز می آمد ؛ چشم های دلربای پیامبر را می دید و بعد می رفت سراغ کار و زندگی اش وگرنه روزش روز نمی شد...

ولی همیشه یک غصه ی بزرگ توی دلش بود ...

بالأخره  یک روز آمد پیش پیامبر ، دلش را به دریا زد و گفت : آقا می دانم درجه و مقام شما خیلی بالاست. شما کجا و ما کجا؟

میدانم که آن دنیا ، دیگر نمی توانم شما را ببینم . معلوم است که مرا پیش شما با آن رتبه و درجه راه نمی دهند...

حالا بدون شما ، بهشت را چطور تحمل کنم؟

نمی دانم این حرف با دلِ پیامبر خوبیها چه کرد که خدا خودش جواب آن جوان را داد ... جبرئیل را فرستاد و برای جوان بشارت فرستاد که ...

پیامبر آیه ی وحی را برای جوان خواند و وعده ی همنشینی او را با خودش در بهشت داد  .

اما یک حرفی هم زد که خبر از دل عاشق خودش می داد...

گفت جوان! کمکم می کنی؟

حالا معلوم شد که پیامبر خودش به همنشینی با آن جوان در بهشت مشتاق تر بوده

خودش از فکر فراق دوستانش در بهشت بیشتر می سوزد...

حالا پیامبر به صرافت افتاده که حتماً آن جوان رادر بهشت همنشین خودش کند...

دارد از جوان کمک می خواهد...

جوان گفت چه جوری کمکتان کنم آقا؟

حضرت فرمود با استغفار زیاد... با سجده های طولانی...

پی نوشت :

- دعا کنید ما هم در این مسیر ؛ بنده باشیم

___________________________________________________________________

- ولادت بی بی حضرت زینب (سلام الله علیها ) رو تبریک عرض میکنم ، دیشب آخر شب رفتم حرم حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) ، چه حال و هوایی داشت و چقدر خوب و جالب شد که دوستان زیادی و دیدم ، بخصوص دوستانی که چند سال بود ندیده بودمشون .

وقتی اومدم بیرون چقدر دلم خُنَک شده بود ...

۸۲ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۲ ، ۰۸:۰۰
وحید

 

این روزها زیاد یاد مادری می افتم که رفت خدمت آقا امام صادق (علیه السلام) .... گفت: خیلی وقت است پسرم از مسافرت برنگشته ، خیلی نگرانم ...

حضرت فرمودند: صبر کن پسرت بر می گردد ... رفت و چند روز دیگر برگشت و گفت : پس چرا پسرم برنگشت؟... حضرت فرمودند : مگر نگفتم صبر کن .... خب پسرت بر می گردد دیگر .... رفت اما از پسرش خبری نشد .... برگشت ؛ آقا فرمودند : مگر نگفتم صبر کن ...

مادر دیگر طاقت نیاورد ... گفت : آقا چقدر صبر کنم ؟ ... نمی توانم صبر کنم ... به خدا طاقتم دیگر تمام شده ...

حضرت فرمود : برو خانه ، پسرت برگشته است ... رفت خانه دید واقعا پسرش برگشته ...

آمد خدمت آقا امام صادق ، عرضه داشت : آقا جریان چیست ؟ نکند مثل رسول خدا به شما هم وحی نازل می شود ؟ آقا فرموده بودند به من وحی نازل نمی شود اما

" عند فناء الصبر یاتی الفرج "

صبر که تمام بشود فرج می آید ....

این روزها به خودم میگم : فلانی چه طاقتی داری تو ...

و دعا کن برای مادری که هنوز فرزندش برنگشته ...

                                             وسائل الشیعه ، جلد ۱۵ ، باب استجاب الصبر فی جمیع الامور ، حدیث۲۰۴۶۲


- از پستهایی که قبلا در میهمان قدیمی منتشر شده بود اما با احوالات این روزهایم خیلی نزدیک است ...

۴۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۰۴
وحید

شهید چمران :

              از خدا پروا کنید

                                   تا

                                        پَرِ ، وا کنید ...

******************************************

- مشغول اکران فیلم سینمایی " زیباتر از زندگی "در خصوص شهید حسین علم الهدی در دانشگاهها ، حوزه های علمیه و مجموعه های فرهنگی بودیم که اکران اختصاصی فیلم سینمایی " چ " در خصوص شهید چمران هم بهمون پیشنهاد شد که الحمدلله از هفته پیش این فیلم رو هم در حال اکرانش هستیم .

- این هم یه نوع کار کردن برای شهداست دیگه ...

۶۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۰۸:۰۰
وحید