غروبه...
...................
کاش وقتی آدما دلشون خیلی خیلی تنگ می شد
می مردن ...
پی نوشت :
این روزها ، بیشتر به دلم نگاه کن
امــــــــــــــام حــــــــــــــاضـــــــــــرم ...
غروبه...
...................
کاش وقتی آدما دلشون خیلی خیلی تنگ می شد
می مردن ...
پی نوشت :
این روزها ، بیشتر به دلم نگاه کن
امــــــــــــــام حــــــــــــــاضـــــــــــرم ...
ریّان بن صلت –ظاهراً خادم امام رضا علیه السلام بوده- می گوید:
می خواستم از خراسان برگردم به عراق
رفتم که با امام رضا علیه السلام خداحافظی کنم.
توی راه با خودم گفتم یادم باشد بعد از خداحافظی، یکی از لباس های امام را از ایشان بگیرم که کفنم باشد.
باز با خودم گفتم یادم باشد از آقاچند درهم از مال شخصی خودش را بخواهم که تبرک باشد و با آن ها برای دخترهایم انگشتر بسازم
پیش امام رسیدم
از فکر جدایی با امام و شدت دلتنگی گریه کردم و اصلاً کارهای دیگر را یادم رفت.
بیرون آمدم.
امام صدایم زد: ریّان برگرد!
برگشتم
فرمود : دوست داری یک مقدار از درهم های خودم را بدهم تا برای دخترهایت انگشتر بسازی؟
دلت می خواهد یکی از پیراهن هایم را بدهم که هر وقت از دنیا رفتی ، با آن کفنت کنند؟....
************************************
ر.ک: منتهی الآمال/ج2/باب دهم/فصل سوم/گفتار پنجم
پی نوشت :
امروز با خودم می گفتم :
چقدر خوبه
که از حرفهای دلم با خبری...
" امـــام حاضـــــرم "
- مشغولیتهای کاری و غیره باعث شده که کمتر بتونم تو این محیط حضور پیدا کنم
- دعامون کنید