از صادقانه های خودم
از لطف های این روزها
از حرفهایی که تحملش سخت شده
از خودم ؛ که گاهی دلم برای خودم می سوزد
از خستگی ها و بی حالی هایی که گاهی به دوستان هم منتقل می شود
از ...
امروز به او می گفتم :
قیمتی ندارم
مرا برای خودت بخر
ضرر نمی کنی ...
دارم فکر میکنم
به آن پیر مرد فقیر و محاسن سفیدی که با دختر کوچکش هر چند روز یکبار ، سر ِ راهم می ایستد و یک جوری نگاهم می کند که دلم به حالشان بسوزد و کمکش کنم و بعد یک عالمه به جانم دعا می کند .
چقدر آشناست !
قبلا کجا دیده بودمش ؟
نکند همان رفیق قدیمی خودم باشد ؟
همان روح ِ دوست داشتنی و مهربانی که از او قول گرفته بودم
وقتی به این دنیا آمدیم ، مواظبم باشد و کمکم کند تا دلِ من رَقیق بماند
همان که قرار شد هر چند روز با دعاهایش دستم را بگیرد ...
چقدر پیر شده !!!
یکی از رفقام می گفت :
چند وقت ِ پیش ، پسر چهار سالش ، نیمه های شب بیدارش کرده و گفته بود :
"بچه ها وقتی تِشنَشون میشه ، باباها بهشون آب میدن"
رفیقم می گفت : از این جملش خندم گرفت و راهی نداشتم که بلند بشم و براش آب بیارم .
با خودم می گفتم : چه بچه زرنگی
عجب حرفی زد
مدتیه فکر میکنم که شب تولد بابا چی بهش بگم که بخنده و
راهی نداشته باشه جز اینکه منُ با دستان ِ خودش سیراب کنه ...
آخه خودشون فرمودند : أنا و علیٌّ أبوا هذه الاُمّة
"من و علی پدران این امتیم "
ولادت پیامبر خوبیها و امام جعفر صادق (علیه السلام) و تبریک عرض میکنم .