دوکوهه السلام ای خانه عشق
چه نکوتر آنکه مرغی زه قفس پریده باشد
پرو بال ما بریدند و در قفس گشودند
چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد
قصه عشق ما را باید با غروب بود تا دانست و با هوای ابری پاییزان و با مرغی که به ناچار برای میله های بی احساس قفس نغمه سرایی می کند ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و پروانه باید شنید و در عمق لبخند های پیوند خورده با اشک و در آه سوزان سینه های داغ دیده باز دلم هوای شلمچه کرده است باز رفتن فرسخها راه، بوی عطر خاکریزهایش مستم می کند باز زوزه جانسوز باد غروبیش در گوشم می پیچد باورکنید خودم هم خسته شده ام همین که می آیم نفسی بگیرم با شهر بسازم همین که آرام آرام با زندگی روزمره دست اخوت می دهم نمی دانم که چه می شود که درست هنگام هنگامه،آنجا که می روم تا فصلی جدید را دربودنم رغم بزنم به سراغم می آید
همان بهتر که لیلی در بیابان جلوه گر باشد
ندارد تنگنای شهر تاب حسن صحرایی
از اینکه به دنیای اینترنت اومدی خوشحالم سعی کنید از حضرت آقا و شهدا و سیاست بیداری زیاد بنویسید. اگه بتونید از عکسهای جالب استفاده کنید خیلی عالیه
ضمنا ترم آخرم