دارم فکر میکنم
به آن پیر مرد فقیر و محاسن سفیدی که با دختر کوچکش هر چند روز یکبار ، سر ِ راهم می ایستد و یک جوری نگاهم می کند که دلم به حالشان بسوزد و کمکش کنم و بعد یک عالمه به جانم دعا می کند .
چقدر آشناست !
قبلا کجا دیده بودمش ؟
نکند همان رفیق قدیمی خودم باشد ؟
همان روح ِ دوست داشتنی و مهربانی که از او قول گرفته بودم
وقتی به این دنیا آمدیم ، مواظبم باشد و کمکم کند تا دلِ من رَقیق بماند
همان که قرار شد هر چند روز با دعاهایش دستم را بگیرد ...
چقدر پیر شده !!!